سیاه مشق های بازی سازی

سعی میکنم بازی ساختن را یاد بگیرم. می خواهم این جا مسیر این کار را، همه ی تلاش های موفق و ناموفقم را، بنویسم.

سیاه مشق های بازی سازی

سعی میکنم بازی ساختن را یاد بگیرم. می خواهم این جا مسیر این کار را، همه ی تلاش های موفق و ناموفقم را، بنویسم.

سیاه مشق های بازی سازی

سیاه مشق شیوه ای از خوشنویسی است که در ابتدا به دلیل کمبود کاغذ برای تمرین خوشنویسی ایجاد شد و در آن خوشنویس با نوشتن برخی حروف، کلمات و جملات به‌صورت تکراری یا متقاطع، کمپوزیسیون ویژهٔ خود را خلق می‌کند. در سیاه مشق ایجاد یک فضای منحصر به فرد برای هنرمند بیش تر از انتقال مفهوم شعر یا جمله نگارش شده اهمیت دارد

روایت در کازابلانکا

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۳۱ ب.ظ

بعید است فهرستی از فیلم های مهم (یا حتی محبوب) سینمایی را پیدا کنید که در آن نام کازابلانکا به چشم نخورد. این درام عاشقانه، با شخصیت جذابی که می سازد و داستان هیجان انگیز، و در عین حال ساده ی خود، افراد زیادی را عاشق خودش کرده است. در این نوشته اما قصد من ستایش این فیلم نیست، بلکه قصد دارم برای تمرین روایت، داستان این فیلم را تحلیل کنم. 

زمان و مکان

داستان در میانه جنگ جهانی دوم رخ می دهد. در ابتدای داستان از طریق راوی مطلع می شویم که مردمی که در سراسر اروپا آواره شده بودند در جستجوی زندگی بهتر به پاریس، مارسی و سپس کازابلانکا در مراکش راونه می شدند تا از آن جا به لیسبون و نهایتا آمریکا بروند. اما در این میان عده ای زیادی شانس گرفتن گذرنامه را پیدا نمی کردند و ناگزیر در کازابلانکا می ماندند.

در ابتدای فیلم با فضای کازابلانکا آشنا می شویم. در این بخش کازابلانکا نه به عنوان یکی از کشورهای آفریقایی مستعمره ی فرانسه، بلکه به عنوان پایتخت پناهحوهای جنگ دوم معرفی می شود. در واقع هویت تاریخی و جغرافیایی این شهر اهمیتی ندارد. بلکه هدف درک فضای برزخ گونه ای است که پناهجوها تجربه می کنند. به همین دلیل است که شخصیت های فرعی که می بینیم بیش از این که مردم بومی باشند، شامل افرادی با ملیت های مختلف، و البته اروپایی، هستند. ما قرار است برای دیدن ناجیان مردم در جنگ دوم آماده شویم، و در ابتدا فضایی را تجربه می کنیم که تمام هویتش در همین تعریف می شود: مأمن پناهجویان.

در عین حال از همان ابتدای فیلم با چند شهر مهم دیگر نیز روبه رو می شویم: پاریس (مبدا حرکت پناهجو ها) و البته آمریکا (مقصد). در طول فیلم به شکل های مختلف هویت این شهرها ساخته می شود. در واقع در پایان فیلم پاریس برای ما تبدیل به معشوقه ای رنجور در دست دشمنی پلید نمایش داده می شود و آمریکا، معشوقی سرد اما دلیر است که برای نجات او فداکار می کند و از جهان بی تفاوت خود خارج می شود.

شاید این تحلیل تا حدی اغراق آمیز به نظر برسد اما واقعیت این است که فیلم کازابلانکا با فاصله ی کمی از حمله ی آمریکا به ژاپن، و در واقع لغو موضع بی طرفی آمریکا در جنگ دوم، اکران شد. گویا در آن دوران استودیوهای فیلمسازی نگاهی کاملا صنعتی به ساخت فیلم داشتند و به طور خاص مایکل کورتیز، کارگردان کازابلانکا، به سریع کار کردن شهره بود. از این جهت به نظر میرسد نمی توان فاصله ی کم زمانی بین حمله و اکران را دلیلی بر غیر سفارشی بودن فیلم دانست. البته که در فیلم هم ارجاعات روشنی به جهت گیری سیاسی فیلم وجود دارد. 

شخصیت ها

شخصیت های اصلی داستان ریک و ایلسا هستند. پس از آن ها می توان به لاسلو، فرمانده فرانسوی و فرمانده آلمانی اشاره کرد. در نهایت سام، پیرمرد گارسون، مرد پاسپورت فروش، صاحب کافه طوطی آبی، دوست دختر ریک و زوج بلغاری نیز در ساختن فضا و پیشبرد داستان نقش ایفا می کنند. اما بگذارید قبل از پرداختن بیشتر به شخصیت ها یک خواهش از شما بکنم! لطفا برای هر کدام از شخصیت ها پنج ویژگی بنویسید که در فیلم ارجاعات بصری و کلامی دارد (تصویر و یا دیالوگی را به عنوان شاهدی بر وجود آن ویژگی بتوانید بیان کنید.). 

نوشتید؟ راستش را بخواهید به نظر من می آید غیر از ریک، که فهرست بلندبالایی از ویژگی های جذاب (نه لزوما مثبت) را می توان برایش ردیف کرد، درباره ی بقیه شخصیت ها چیز زیادی برای گفتن نداریم. ایلسا زن زیبایی است که در فیلم تنها کارش عاشق شدن است. در واقع اگر بخواهیم فیلم را از نگاه فمنیستی بررسی کنیم به این نتیجه می رسیم که فیلم رسما فاجعه است! ایلسا به معنای دقیق کلمه ابژه ای جنسی است که تمام کنشش در انتخاب یک مرد و وانهادن دیگری خلاصه می شود. در نهایت هم به عنوان انگیزه ی مرد برای نجات جهان با او راهی سفر شود. اما خب ...خوشبختانه قصد ما این نیست که فیلم را از نگاه فمنیستی بررسی کنیم!
نکته ی دیگری که در شخصیت پردازیِ نه چندان پرجزییات بقیه ی شخصیت ها وجود دارد مربوط به فرمانده فرانسوی ها است. او قرار است نیروی نظامی هوشمند اما منفعت طلب باشد که برای نجات مردم از جنگ چندان هم نمی توان بهش امیدی بست. به نظر می آید از جریان داشتن جنگ ذینفع است و گله ای از شرایط ندارد. این موضوع ما را برای بیرون کشیده شدن قهرمان آمریکایی از غار انزوایش قانع می کند؛ جهان به یک قهرمان نیاز دارد، امیدی به این فرانسوی ها نیست!
شخصیت لاسلو هم، که البته باز هم اطلاعات زیادی ازش نداریم، قرار است قهرمانی وطن پرست باشد که به کمک نیاز دارد؛ فقط همین. بنابراین اطلاعات بیشتری هم به ما داده نمی شود.

البته به نظرم این کمبود اطلاعات نقطه ی قوت فیلم است. ما هر شخصیت را به اندازه نیاز طرح داستان می شناسیم و در عوض با ریک به خوبی آشنا می شویم و به او دل می بندیم. او به طرز جذابی بی اعتنا اما مهربان است. مقدس نیست اما دوست داشتنی، قابل اعتماد و زیرک است. طنازی گیرایی هم دارد! نکته ای که بارها در طول فیلم تکرار میکند و نکته کلیدی برای فهم شخصیت اوست این است که "برای شخص دیگری خودش را به دردسر نمی اندازد" و " فقط یک کافه دار است و به موضوعات سیاسی بی علاقه است". همین می شود که وقتی دربرابر سرود ملی آلمانی، اجازه می دهد که سرود ملی فرانسوی هم خوانده شود، برای ما اتفاق مهمی جلوه می کند و در پایان نیز، انتخاب او، که پایان بی طرفی است، در واقع مهم ترین رویداد فیلم است. 

طرح داستان

داستان شامل دو طرح اصلی است که در بخش پایانی فیلم به یک دیگر متصل می شوند:
1. لاسلو و ایلسا باید از دست نازی ها فرار کنند و به آمریکا برسند.
 این بخش با وقایع زیر دنبال می شود:

- مرد پاسپورت فروش به ریک اعتماد می کند وپاسپورت ها را به او می سپارد.

- یک نازی به قتل می رسد و فرانسوی ها در جستجوی قاتل اند.

- مرد پاسپورت فروش را به جرم قتل دستگیر می کنند و می کشند.

- لاسلو و ایلسا به کازابلانکا می آیند و به دنبال مرد پاسپورت فروش به کافه ی ریک می رسند. 

- لاسلو و ایسا متوجه می شوند که مرد پاسپورت فروش مرده است و برای گرفتن پاسپورت به ریک نیاز دارند.

2. ریک با ایلسا که معشوقه ی قدیمیش است برخورد می کند.

این بخش هم با وقایع زیر دنبال می شود:

- آن ها در پاریس با هم آشنا شده بودند و اوقات خوشی را با هم سپری کرده بودند.

- نازی ها به پاریس حمله می کنند.

- ریک که به دلیل مبارزه های قبلیش در حال فرار از دست نازی ها است باید شهر را ترک کند.

- آن ها با هم قرار فرار می گذارند اما زن در لحظه اخر به راه آهن نمی آید و ریک به تنهایی راهی کازابلانکا می شود.

در نهایت، این دو طرح در پی تلاش ایلسا برای گرفتن پاسپورت ها از ریک به یک دیگر متصل می شود. در ملاقات شبانه ی آن ها است که می فهمیم زن به همسرش خیانت نکرده است و در عین حال در آن دوران واقعا به ریک علاقمند بوده است. 
در پایان هم ریک تصمیمی شجاعانه می گیرد، از چارچوب بی طرفی خود خارج می شود و همزمان با کشتن فرمانده آلمانی، معشوقه خود و همسر مبارزش را نجات می دهد. در سکانس های پایانی ما شاهد پرواز هواپیمایی در گستره ی آسمان هستیم که حامل رهبر رهایی بخش جنگ جهانی و  معشوقه ای زیبا و یادآور خاطرات زیبای پاریس است . ریک نیز در کنار فرمانده فرانسوی راه می رود و درباره ی دوستی و تعطیلات صحبت می کند!
شاید او هم در نهایت، به حرف فرمانده فرانسوی رسید که می گفت:" توی این دوره و زمانه نمی شود بی طرف ماند!" .

فکر میکنم ساختار فیلمنامه را هم می توان به کمک ساختار سه پرده ای توضیح داد. در ابتدای فیلم با کازابلانکا و گره ی اصلی داستان آشنا می شوم. در بخش میانی، در حال واکاوی گذشته ریک و ایلسا و همچنین کشمکش های حول روادید هستیم و در پایان نقشه ی فرار و انتخاب اصلی ریک را تماشا می کنید. 

در این لینک نمودار جالبی از رویدادهای داستان معرفی شده است.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی